پوریاپوریا، تا این لحظه: 20 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات پوریا

گیر دادن مدرسه

مدرسه ی ما بعضی از خوراکی ها مثل کاکائو و کالباس را ممنوع کرده . من بعد از یک سال خواستم یه بار کالباس ببرم مدرسه تا از کیف ام درآوردم خانم دید و گفت زود بزار تو کیفت خوب شد بقیه ندیدن تا گیر بیوفتم چون که پسر خیلی بانظمی هستم توی مدرسه .   ...
14 ارديبهشت 1391

ترسیدن خانم

همه ی بچّه ها سر جاهایشان نشسته بودند ولی علی سر جایش ننشسته بود . علی یک آشغال داشت که می خواست آن را توی سطل آشغال بندازد. خانم وارد کلاس شد . اوّل علی را ندید. علی به فکرش رسید که خانم را بترساند البته برای شوخی کردن. علی بعد خانم را ترساند .همه ی بچّه ها خندیدیم و حتی خود خانم هم خنده اش گرفت.   ...
14 ارديبهشت 1391

دلتنگی پوریا

من روز پنج شنبه در نمایشگاه مدرسه غرفه داشتم . غرفه ی کامپیوتر کنار من تو غرفه کلاس دومی بود که من با اون دوست شدم .واقعا دوست خوبی بود و آروم بود. باهم می خندیدیم و یک عالمه کار می کردیم . کاشکی زودتر با این دوست آشنا می شدم چون دیگه روز آخر مدرسه بود ولی من دلم برای مدرسه و تمام اعضای مدرسه و دوستام و معلم خیلی خوبم خانم حلاجیان تنگ شده.من منتظرم که زودتر مدرسه شروع بشه یعنی من کلاس دومی بشم.       ...
14 ارديبهشت 1391

بستنی عمو نعمت خسیس و سبیل طلا

عمو نعمت یه بستنی فروش بود که به همه بستنی می داد . درسال 1382 دیگه از آن به بعد به هیچ کس بستنی نداد.عمو نعمت همیشه به زن و بچّه اش فقط بستنی می داد.عمو نعمت خسیس شده بود . همسایه ی او به خانه ی او آمد و با عمو نعمت حرف زد.همسایه ی او اسمش امید بود .او به عمو نعمت گفت:اینقدر خسیس نباش و دوباره همان عمو نعمت شو.عمو نعمت قبول کرد .روز که شد صدای عمو نعمت آمد .از پنجره دیدند که عمو نعمت بستنی می فروشد و همه از او خریدند. عمونعمت همان عمو نعمت قبل شده بود .   ...
14 ارديبهشت 1391

آخرین روز کلاس اول

امروز آخرین روز از روزهای مدرسه است. من از یک طرف خوش حال هستم که بزرگ تر شده ام و می توانم بخوانم و بنویسم ولی از طرف دیگر ناراحتم که ممکن است دوستانم و معلمم را در سال آینده نبینم. من دوست دارم بازهم در کلاس خانم حلاجیان باشم. امام علی (ع) گفته:هرکس حتی یک کلمه به من بیاموزد من را بنده ی خود کرده است. خانم دوستت دارم.     ...
14 ارديبهشت 1391

تابستان پر از فوتبال

من تو تابستان هم فقط فوتبال بازی می کنم .می خوام چون که زیاد هم فوتبال بازی نکنم.20 روز دیگه برم کلاس زبان .خیلی به خونه مون نزدیکه .مامانم هم قبلا وقتی کوچیک بوده در همین کلاس زبان بوده.البته من تو همه ی این کارهایی که می خوام بکنم و زیاد هستن فوتبال رو هم جا می دم.مامانم از نمایشگاه کتاب یه سری کتاب های ریاضی و علوم گرفته قراره من درس های کلاس دوم رو هم تو تابستان کار کنم اما فوتبال رو هیچ وقت فراموش نمی کنم.   ...
14 ارديبهشت 1391

مکه

ما به مکه رفتیم . اونجا خاطرات زیادی بود که اینجا جا نیست تا بگم اما حداقل یه دونه خاطره براتون میگم : یک بچه کچل توی مکه می گفت من مختارم شما کی هستین ؟من بودم و پسر مدیر کاروان محمد .من گفتم: زن مختارم .محمد هم گفت:من هم پسر عموی مختارم.خیلی اونجا خوش گذشت الان سه هفته است برگشتم ایران و در آغوش گرم خانواده هستم.   ...
14 ارديبهشت 1391

من کلاس دومی هستم

کلاس دوم زیاد فرقی با کلاس اول ندارد .معلم ما اسمش خانم ظفر هست مثل همونی که تو کلاس اول معلم من خانم حلاجیان بود. فقط فرقشون اینه که خانم ظفر سختگیرتر و سنش بالاتر از خانم حلاجیان است.اون همیشه به ما میگه دستهاتون را زنگ تفریح بشورید تا صدای پاکیزگی بده یعنی صدای قرچ.ناظم ما آقای عبدالهی میگه که اینقدر تلاش کنید تا بزرگ شدید آدم مفیدی باشید .راستی اسم کلاس ما کلاس دوم تلاش است.من منتظرم که خانم ظفر وبلاگم رو بخونه و نظرش رو برام بنویسه.   ...
14 ارديبهشت 1391

رقابت من و محمد

محمد همیشه در نوشتن اول می شد چون عادت داشت که زیاد مشق بنویسه و من دیگه خسته شدم. کاری کردم که هیچکس نمی دونه ورقه ای که مشق نوشته بود رو کندم و به سطل آشغالی انداختم خودم هم فکر می کردم اشتباه باشه اما این کار رو کردم به نظرم اشتباه بود برای جبران خودم براش نوشتم و از او عذرخواهی کردم و اوهم گفت: من هم سعی می کنم تو اول بشوی .من هم گفتم:نه این کار اشتباه است. و از اون روز به بعد من و محمد با هم دوست شدیم    این یک داستان واقعی نیست       ...
14 ارديبهشت 1391