پوریاپوریا، تا این لحظه: 20 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات پوریا

چراغ راهنما

1391/2/14 1:59
نویسنده : پوریا
2,655 بازدید
اشتراک گذاری

 

یک چراغ راهنما می خواست با پلیسی که آنجا می آمد دوست شود. او می خواست با خنداندن با او دوست شود مثال :پلیس دکمه سبز را می زد او چراغ قرمز را روشن می کرد .اما پلیس به جای اینکه بخندد عصبانی می شد.

یک روز پلیس دیگر جوش آ ورد و زد در چراغ راهنمایی ,در چراغ قرمز او یعنی چشم اصلی چراغ راهنمایی . چشم چراغ راهنمایی شکست و چراغ  ناراحت شد .فردا صبح پلیس با پشیمانی به چراغ گفت :" ببخشید من اشتباه کردم ." و برای چراغ یک چراغ قرمز قشنگ دیگر آورد.  آنها با هم دوستان خوبی شدند.

 

نویسنده: پوریا رزم آرا

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

مامان ليلا
11 بهمن 90 18:29
آفرين خيلي قشنگه بازم داستان بنويس
خاله فائزه
13 بهمن 90 11:33
خیلی داستانت قشنگ بود آفرین منتظره مطلب های بعدیت هستم پسر
sam
24 اسفند 90 19:36
افرین چه قد خوب نوشتی پسر
مامان میترا
5 خرداد 91 12:24
ای خدا چه ناز ، خیلی قشنگ بود این داستان امیدوارم وقتی بزرگ شدی نویسنده معرفی بشی
علی صادقی فرد دوستت
18 دی 93 17:39
افرین ،خیلی قشنگ بود. اقای پوریای نویسنده.