شهر ماشين ها
روزى من مشغول بازى بودم كه تمام ماشين ها بايد از مبلمان عبور مى كرد تا به خانه هاى ظريفى كه خودم درست كرده بودم برسد حتى براى ماشين كاميون هم خانه درست كردم و يك آفتاب درخشان هم درست كردم . پدرم شهر را ديد و گفت : « تو پسر زرنگى هستى پسرم !» آن وقت من احساس غرور كردم . با مادرم گفت و گو كردم براى اينكه تغييرى به آن بدهم كه مادرم گفت نيازى نيست البته من هنوز دارم رويش كار مى كنم . نويسنده : پوريا
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی