پوریاپوریا، تا این لحظه: 20 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات پوریا

خدا پيرزن را رحمت كند

1392/1/21 21:52
نویسنده : پوریا
531 بازدید
اشتراک گذاری

روزى من منتظر مادرم بودم كه از خانه به حياط بيايد كه باهم به بيرون برويم و در ايستگاه اتوبوس نزديك خانه بايستيم و بعد تصميم بگيريم به پارك برويم يا به بازار . در همين فكر بوديم كه ناگهان باران نم نم شروع به باريدن كرد . در ايستگاه بوديم كه پيرزن تپلى با خوشرويى گفت : باران قشنگيه نه ؟ من گفتم : بله خيلى قشنگه مخصوصا اين كه نم نم هم مى باره بسيار بسيار قشنگ تر شده ! وقتى اتوبوس آمد پيرزن تپلى از صندلى بلند شد و به طرف ديگرى رفت و او دقيقا جلوى من فوت كرد . من خواستم پيرزن را بلند كنم و به بيمارستان ببرم كه مادرم گفت : الان نيروى امداد مى آيد نمى خواهد تو اين كار را بكنى فقط بيا برايش فاتحه بفرستيم نويسنده : پوريا .

 


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مائده
25 آذر 91 18:33
پوریا عزیزم متن خیلی جالب بود.آفرین...
مامان ليلا
26 آذر 91 7:28
قشنگ بود عزيزم