خدا پيرزن را رحمت كند
روزى من منتظر مادرم بودم كه از خانه به حياط بيايد كه باهم به بيرون برويم و در ايستگاه اتوبوس نزديك خانه بايستيم و بعد تصميم بگيريم به پارك برويم يا به بازار . در همين فكر بوديم كه ناگهان باران نم نم شروع به باريدن كرد . در ايستگاه بوديم كه پيرزن تپلى با خوشرويى گفت : باران قشنگيه نه ؟ من گفتم : بله خيلى قشنگه مخصوصا اين كه نم نم هم مى باره بسيار بسيار قشنگ تر شده ! وقتى اتوبوس آمد پيرزن تپلى از صندلى بلند شد و به طرف ديگرى رفت و او دقيقا جلوى من فوت كرد . من خواستم پيرزن را بلند كنم و به بيمارستان ببرم كه مادرم گفت : الان نيروى امداد مى آيد نمى خواهد تو اين كار را بكنى فقط بيا برايش فاتحه بفرستيم نويسنده : پوريا .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی